اجساد خون آلود درختان
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
اجساد خون آلود درختان
نوشته شده در شنبه 24 خرداد 1393
بازدید : 449
نویسنده : جعفر ابودوله

بیهوده تن میسایید به تخته سنگی که صاف افتاده بود در میانه ی راه تا او را له کند. میتوانست راحت تخته سنگ را دور بزند و به راهش ادامه بدهد، اما این کار را نکرد. کنار تخته سنگ چمباتمه زد و به راهی که آمده بود خیره ماند، چشمش را تنگ کرد و سعی کرد آن ته جاده را نگاه کند، به نظرش آمد که سایه ای آن دورها میجنبد، شاید مسافر دیگری بود که قدم در راه درازی گذاشته بود که تخته سنگی جایی وسط آن، همینطور بی هوا سقوط کرده بود. شاید هم باد بود که شاخه ی درختی را میلرزاند، یا بوته ی خاری را میسراند توی راه. یا شاید ماده روباهی بود که جفتش را میجست، یا شاید گوسفندی که از گله جدا مانده و یا شاید همه اینها سراب بود. با خودش فکر کرد که تمام این ها را همین طور بی هوا پشت سر گذاشته و حالا وسط راه این تخته سنگ یکهو او را به خودش آورده است. برای همین بود که نمیتوانست از این وضعیتی که تویش بود دل بکند و راه را ادامه دهد. چون حس میکرد که اول باید حقیقت وجودی این تخته سنگ را درک کند، باید بفهمد که چرا این سنگ صاف داشت میخورد توی سرش. بالاتر از همه ی اینها او نمیدانست که به کجا دارد میرود. نه پایان راه میدانست کجاست، و نه میدانست که چرا دارد میرود و نه اینکه اینها برایش مهم بودند. میخواهم بگویم که در واقع هیچ چیزی برایش مهم نبود و وقتی که آدم هیچ چیز برایش مهم نیست، تازه چیزهای کوچک و کم اهمیت، اهمیت ژرفناک خودشان را باز می یابند.
حالا این سنگ که صاف داشت میخورد توی سرش و بفهمی نفهمی خورد هم، یک دفعه او را از راه رفتن نگه داشت و وادارش کرد که به پشت سرش نگاه کند. و اینکه اگر از راهی که در پیش است هیچ خبری ندارد، در عوض میداند که راهی که آمده چه کیفیتی داشته. و میتواند به آن فکر کند و حتی برگردد یک جایی اطراق کند، چرا که در این روزهایی که همه چیز انقدر یکنواخت میگذشت، و آفتاب زمخت تابستان صاف میخورد توی سرش، و پشه ها پرواز ممتد خودشان را گرد او تمام نمیکردند و در تمام طول راه چیزی نبود به جز مشتی مجسمه های پریده رنگ و اجساد خون آلود درختان، و حصارهای از هم دریده، و پرنده های کوکی، در تمام طول این راه تنها چیزی که میتوانست او را نجات بدهد همین فکر کردن بود،
این شد که وقتی آن تخته سنگ افتاد، یکهو ایستاد و به همه ی این چیزها فکر کرد. نمیدانست به کجا دارد میرود، پس در رفتن حرکتی نبود، و در ماندن هم سکونی نبود. این جا پشت این تخته سنگ حالا خودش را میسایید به آن تا با آن یکی شود و درد و رنجی که از این راه در تن او جمع شده بود از جان به در کند.
حالا دیگر او جزیی از آن تخته سنگ شده، با شانه های استوار همین جا وسط راه دل خوش کرده و سالهاست که دیگر از جایش تکانی نخورده، همین تخته سنگی را میگویم که دیروز درست داشت روی فرق سرت فرود می آمد و تو بی هوا جستی از زیر آن و به راهی که میروی ادامه دادی، ...






مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: